دلتنگی ها

عاشقانه

دلتنگی ها

عاشقانه

امام رضا

سلام عزیزترینم

خیلی دورم ... اما همیشه و هر جا که باشم با توام ...

دیروز رفتم حرم امام رضا زیارت !‌ تا چشمم به گنبد طلاییش افتاد اشک حلقه زد تو چشمم .

چه جو سنگینی ... هر کی حاجتی داشت . هر که خواسته ای داشت . اما من .... !

می دونی؟ می خواستم تا صبح زاری کنم بهش بگم حاجت دارم  ، بهش بگم دلم گرفته ...

بهش بگم اگه حاجتم رو ادا کنه سینه خیز میام زیارتش ، ضریحش رو با اشک چشام می شورم ...

اما حاجت من تو بودی و ....

اشکهام همه ی صورتم و خیس کرد و من تا صبح برای دوباره دیدنت دعا کردم

 

روز پدر مبارک

پدر عزیزم

کاش زندگیم ترانه ای به وسعت مهربانیت بود تا آوازش کنم و تقدیم تو کنم .

کاش لحظه هایم هرگز از عطر تو تهی نگردد ...

دوستت دارم

 

کاش ...

((امروز همه ما جمع ایم : من و تنهایی و بیقراری روزهای بی تو... من و ثانیه های ناصبوری که آرام آرام نا آرامتر می شوند اشتیاق آمدنت را... ))

آشنای قدیمی ، امروز روز تولد دلتنگی های من است . چه می گویم ؟ تولد ؟‌ دلتنگی نام دیگر من است  . دلتنگی ۳۰ سال پیش با من زاده شد. ما همه با هم قد می کشیم  : من ، دلتنگی و عشق ...

دیشب پرده ی اتاق در صدای گریه هایم می رقصید و نسیم  عطر پیراهن تو را با خود داشت  و من لبخنده های ناب تو را در بوی رازقی های باغچه ی کوچکمان می جستم و تو را نفس می کشیدم .  

کاش سرنوشتِ عشق ِ پاک من این نبود . کاش سرنوشت من و تو ، ما می شد . افسوس...

 

زود برگرد ...

شب مهتاب

مهتاب از پنجره ی باز اتاق سرک کشید . قطره اشکی روی گونه ی دخترک درخشید و فرو افتاد . تنهایی فضای مبهم اتاق را پر کرده بود. بازوانش را گشود و خاطره ای دور از او را آرام در آغوش کشید. به او اندیشید ، به زیبایی چشمهای نیمه بازش در یک بوسه ی طولانی ، آغوشش خالی بود و ستاره باران شد شب.

دخترک خوب می دانست تنهاییش پایانی ندارد !

مهتاب تاب نیاورد پرده ای از ابر بر چهره کشید و آسمان بارید . اما خدا همان نزدیکی بود .

نسیم عطر آگین بهاری وزید و عطر آشنای او را در فضا پر کرد . سایه ای پشت در قد کشید . کسی آرام گفت :‌عشق جاریست . هیچ مرزی برای عشق ورزیدن نیست .

دخترک خیره در چشمان نیمه باز او در رویای شبی مهتابی گم شد .

 

گوش به زنگ

می ترسم از صدا که صدا عاشقت شود

این سوت کوچه گرد رها عاشقت شود

گفتم به باد بگویم تو را ...نه...ترسیدم

این گرد باد  سر به هوا عاشقت شود

پوشیده ای سفید،کجا سبز من؟ نکند

نار و ترنج باغ صفا عاشقت شود

بگذار دل به دل غنچه ها ولی نگذار

پروانه های خانه ما عاشقت شود

بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست

می ترسم آن بلند بالا عاشقت شود

مال منی تو،چنان مال من که می ترسم

حتی خدا نکرده خدا عاشقت شود

خورشید قصه ی مادر بزرگ یادت هست؟

خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت شود

وقتی نشسته اینهمه خاک به پای غمت

باز این گدای بی سر و پا عاشقت شود؟

عمری است گوش به زنگم، چرا؟...که نگذارم

حتی درنگ ثانیه ها عاشقت شود

 

این شعر اوست،خود او،بعمد نا موزون

تا تو ،توی مخاطب او عاشقش نشوی

 

شاعر :‌محمد حسین بهرامیان