دلتنگی ها

عاشقانه

دلتنگی ها

عاشقانه

تولدت مبارک پری!

سی سال پیش چشمهای من برای اولین بار نور رو دید و ریه هام اکسیژن رو لمس کرد و برای اولین بار گریستن رو تجربه کردم . . .

آره من امروز سی ساله شدم .  

حق دارن کسایی که می دونستن و تبریک نگفتن ...  

گذشتن عمری که می تونست شیرین باشه تبریک نمی خواد . 

کودکی

به خانه می رفت
 با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
 دعوا کردی باز؟
 پدرش گفت
 و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
 که در دل پنهان کرده بود
 تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
 و خندیده بود

زنده یاد :‌حسین پناهی  

 *

این شعر من رو یاد ۱۲ سال پیش می اندازه ... یاد عشق جوونیم . یادش بخیر !

-----------

از چهارشنبه ی مرگ پروانه ی احساسم ، یک چهارشنبه گذشت .

تو با عشق به فرشته ی نوبهاره ات و من با یاد عشق جاودانه ام سپری کردیم این چهارشنبه را نیز .

می گذرند ، روزها، سالها، چهارشنبه ها ، 15 ها و حتی 13 ها ...

برای تو بی هیچ تفاوتی و برای من پر از انتظار

می گذرند آری ، اما من نمی گذرم از خاطره ی آن عشق دور، از سبزای رنگ چشمانت که چله نشین سیاهی چشمانم کرد مرا ...

چهارشنبه ی سربی

سه شنبه ساعت 10 شب

کیفش رو باز کرد و 6000 تومان پول برداشت و از ماشین پیاده شد و رفت توی فروشگاه ،

سلام آقا – شارژ ایران سل دارید ؟ - چقدر می شه ؟ ...

برگشت و نشست توی ماشین . کارت رو بوسید و چپوند توی جیبش .

فردا چهارشنبه بود ، تنها روزی که اجازه داشت به تنها عشقش زنگ بزنه . این قرار رو چند هفته ی پیش با هم گذاشتن ( واسه این که بتونن تا آخر عمر با هم باشن ) و از اون وقت چهارشنبه بهترین روز زندگیش بود . داشت بال در می آورد . زیر لب گفت : بالاخره چهارشنبه اومد . با خودش فکر کرد یه شارژ 5000 تومانی برای اون همه حرف نگفته ، برای یه هفته دلتنگی کافیه ؟ تو دلش خندید و گفت : نه !

همصدای ترانه ای که تو ماشین پیچیده بود شروع کرد به خوندن  ، بذار دستهات رو تو دستم ...

چهارشنبه 13 شهریور

دومین روز ماه رمضون بود . به خاطر لطف دولت می تونست تا ساعت 8 بخوابه . وقتی بیدار شد خدا رو شکر کرد که زنده است و می تونه یه چهارشنبه ی قشنگ توی دفتر زندگیش ورق بزنه . لباسهاش رو پوشید و راه افتاد طرف اداره .

طبق عادت همیشه اش همین که رسید کامپیوتر رو روشن کرد و بلاگش رو ورق زد ، یه نظر از یه دوست که نمی شناخت و هیچ نظر از جانب عشقش . آهی کشید . Offline هم نداشت .

وبلاگش پر بود از شعرها و غزلهایی که به عشق اون نوشته بود . به وبلاگ اون هم سر کشید . با این که می دونست حرف تازه ای توش نیست . مدتها بود که دیگه به روز نمی شد . عادت کرده بود این کوتاهی عشقش رو بذاره به پای مشکلاتش و دم نزنه ...

در کمد رو باز کرد و گوشیش رو برداشت  روکش رمز رو با ناخن تراشید و فوت کرد  ...854*140*

شروع کرد به نوشتن : صبح به خیر گلم  و ارسالش کرد . جوابی نیومد .

توی یاهو مسنجر چراغش ON شد . شروع کرد تند و تند نوشتن آخه یه عالمه حرف داشت براش .

-         سلام گلم  - خوبی؟

-         سلام . – نه ؟  ........

یه چیزی توی وجودش شکست . دستهاش می لرزیدن . حرفهایی که می خوند همه ی کابوس زندگیش بودن .

چهارشنبه ی طلائیش داشت به یه روز سربی تبدیل می شد . نمی خواست ادامه بده ، حرف از رفتن می زد . داشت حق همه ی مهربونی هاش رو ، حق همه ی محبت ها و عشقش رو کف دستش می ذاشت .

داشت همون هفته ای یک بار صحبت کردن و سالی یک بار همدیگه رو دیدن رو هم ازش می گرفت .

هیچ وقت اینقدر تلخ نشکسته بود . بغض گلوش رو فشار می داد . به سرفه افتاد .

پس اون همه ادعا چی می شد؟اون همه حرفهای شیرین ، اون همه عشق ...

-         دارم نامزد می کنم .

-         مبارکه – همه ی آرزوم خوشبختی ِ تو ِ . ( این رو از ته دل گفت آخه می دونست داشتنش توی قسمت زندگیش نیست . )       - حالا کی هست ؟

-         همکلاسی ام ....

بغش ترکید به خاطر سادگیش خودش رو نفرین کرد . چرا حرفهاش رو باور کرده بود  ؟ " تو تنها کسی هستی که دارم "  . " اگه یه روز ازدواج کنم به خاطر اصرار خانواده ام " . " خواهر هام یکی رو برام پیدا کردن ..."

"همکلاسی " این واژه یعنی همه ی حرفهای گذشته اش دروغ بوده ... یعنی تنها عشقش نبوده ... یعنی اصلا عشقش بوده ؟ چرا نفهمیده بود ؟

چرا اینهمه مدت خودش رو قول زده بود؟

می خواست فریاد بزنه . فقط نوشت "خداحافظ" و گریه امون نداد .

حالا اون نشسته و توی وبلاگی که برای تنها عشقش ساخته بود همه ی اینها رو می نویسه . به چه امیدی ، نمی دونم ؟

آره . دارم توی وبلاگم که به خاطر تنها عشقم ساختمش و به خاطر تنها عشقم پر از حرفهای قشنگ عاشقانه است می نویسم . توی ظهر یه چهارشنبه ی تابستونی با یه دل شکسته ...

همیشه از 13 دفاع می کردم که نحس نیست ، اما حالا می گم : شوم ترین اتفاق زندگی من توی یکی از روزهای 13  تقویم 87 رقم خورد . درست چند روز مونده به تولدم .

مرسی عزیزم به خاطر هدیه ی تلخ تولدم که پیشاپیش بهم دادی  . مرسی عشقم به خاطر همه ی عشقی که به من ندادی اما من باور کردم . مرسی  به خاطر همه ی آرزوهایی که باعث شدی تو ذهن و رویام بسازم و امروز خرابشون کردی ؟  مرسی ....

فقط بدون تا آخر عمر به عشق تو زنده ام ، هر چهارشنبه گوشی ایرانسلم رو روشن می کنم ، شاید بهم زنگ بزنی . و هر سال 15 فروردین ساعت 7 عصر توی خیابونی که به اصرار تو اولین بار دیدمت منتظرت می مونم . تا شاید بیای !

تا آخرین روز زندگیم این کار رو ادامه می دم . چون تو واقعا تنها عشق من بودی و هستی ...

پس از تو

تو هیچ پرسیدی از خود که پس از تو ...

تابوت عشقم بر کدامین شانه ها خواهد رقصید ؟

چه کسی قطره اشکی نثار پژمردگی قلبم خواهد کرد ؟

کدامین دست اشکهای بی پایانم را خواهد چید ؟

سیب خنده ی کدامین باغ بر لبانم خواهد نشست ؟

*

هیچ می دانی پس از تو ...

لبخند افسانه ای است پیچیده در شگفتی زمان

اشک همراهِ همواره ی بی زمان و مکان

افسوس و آه و فغان حرف  اول و آخر تنهایی های من

*

نیستی تا ببینی پس از تو ...

اسیر اتاق تنهاییم شدم

دیوارها به سویم خزیدند و

خانه ی قلبم بی تو چه تنگ شد

به انتظار نگاهی ، کلامی، دیداری

یا حتی قاصدکی با بالهای شکسته از جانب تو

گلهای دامنم را به اشک چشمانم آب می دهم

خیالم همه آسمانی شده است

دلم می خواهد بروم

شاید از  آن بالاها بتوانم هر روز ببینمت ...

*

تو بگو ... 

کدامین طوفان ، چنین سنگ دل زورق جانم شکست ... ؟

دور

 


چون پارسنگی عاشقم به گنجشکی هراسان

و هر بار ناامید برمیگردم به خاک

                                بر می گردم به خویش

نا امید نیازمند زبانه می کشد آغوشم به سویت

از تو دور افتادم ، از تو دور افتادم

*

در بی مجالی و لالی به کاغذ آتش رسیده می مانم

جدا شده ای از نخ نگاهم چون بادکنک ماه

سالهاست از کرشمه ی باران تو می گذرم

بی چتر و بارانی

در سایه پنهان می شوم در گریه پیدا

هر چه هستم از تو دورم

دور ، دور ، دور ...