دلتنگی ها

عاشقانه

دلتنگی ها

عاشقانه

مردن چه ساده بود.

 این نوشته که اگه حوصله کنید و بخونیدش .  ۱۰ سال پیش نوشتم !‌ وقنی امروز تایپش می کردم کلمه به کلمه اش برام آشنا بود .  

 امیدوارم خوشتون بیاد ! 

هوا کم کم رو به تاریکی می رفت . با خود گفت :‌" عصر های پائیزی چه زود شب می شوند و لحظه های خوش زندگی من کوتاهتر از روزهای پائیزی بودند "‌. گیج و سردرگم بود انگار !‌ دور خودش چرخی زد و نتوانست به یاد آرد برای چه چرخیده است. به اتاقش رفت . بوی خستگی می آمد. شعله  آبی و آرام بخاری کوچک اتاقش بی خیال می رقصید . حس کرد چه دلتنگ است و چه دلتنگ بود.

در کمد را باز کرد و لحظه ای بی حرکت ماند . در مقابلش تصویری بود با چشمانی به عمق ژرفترین دریاها و نگاهی آنچنان پر غرور که لبخند را از تصویر ربوده بود .

بوسه ای بر تصویر زد اما لبهایش چنان خشکیده بودند که احساس کرد صورت او را خواهند خراشید ،‌ صورتش را پس کشید . بسته ی سبز رنگی را که زیر کتابهایش پنهان کرده بود بیرون آورد . کبریت را که روشن کرد بوی گوگرد و دود در دماغش پیچید.  با نوک زبانش لبهایش را خیس کرد و سیگاری بر لب گذاشت و روشن کرد. یاد جنجال دیروز افتاد .

*

آنقدر سیگار کشیده بود که دیگر نمی توانست از روی تختش که روی آن نشسته بود تصویر داخل کمد را که درش باز بود ببیند. مادر که آمد غوغا شد. قوطی سیگار را در میان مشتش مچاله کرد و به طرف سطل انداخت . فریاد می زد و او چیزی نمی شنید. فقط اشکهای مادر را می دید و دهانش که با حرص ، پشت سر هم کلماتی بیرون می داد.

گیج و خمار همانجا نشسته بود و فقط نگاه می کرد. فریاد های مادر او را به خود آورد و تنها آخرین حرفهایش را شنید که می گفت : "‌ چرا ؟‌ چرا زندگیت را به بازی گرفته ای ؟‌ عشق آنگونه که آمده است ،‌خواهد رفت "‌ و رفته بود .  

*

دود را از لابلای دندانهای سفید و مرتبش بیرون داد و بخاطر اینکه امشب هم دعوا نشود . بلند شد . کت خاکستری رنگش را از کمد برداشته روی شانه هایش انداخت و به حیاط رفت.  کنار حوض بی حوصله ی بی ماهی نشست و تا چهارمین سیگارش تمام شود بی هیچ حرکتی نگاه از کاشی های کف حوض نگرفت.

ته سیگارها را جمع کرد در مشتش و از لای درب حیاط سرکی به کوچه کشید . کسی نبود . تنها یکی از ته سیگارها خود را به سفر آّب توی جوب سپرد و بقیه بی خیال رفتنش را به تماشا نشستند .

مثل همیشه در یک لحظه تصمیمی گرفت . برگشت لباسهایش را پوشید ،‌ بهترین لباسهایش را و کاپشن سفیدی که تازه خریده بود . بیشتر از همیشه جلوی آینه نشست و تا وقتی که مطمئن نشد زیباتر از همیشه شده است برنخاست . عینکش را به چشم زد و از دور خود را در آینه تماشا کرد. خوب بود !‌حس کرد روشنتر از همیشه است . یا به خاطر سپیدی لباسهایش بود و یا به خاطر رنگ پریدگی اش . نمی دانم !

از اولین گلفروشی که در مسیرش بود شاخه رزی خرید که دیوانه وار می پرستیدش . به شاخه گلش آرام گفت:‌می دانی وجه تشابه ما در چیست ؟‌ ما هر دو در این شلوغی تنهاییم و هر دو خونین دل !‌ به نظرش کمی شاعرانه آمد و خندید . بعد از روزها خندید!‌

در میان شلوغی پیاده رو تند تر از همیشه راه می رفت و چشمانش لحظه ای در حدقه آرام نمی گرفتند . سرک می کشید و از میان جمعیت راهی باز می کرد.

قلبش بیشتر از دستانش می لرزید و شاخه گل در میان مشتش تنگ فشرده می شد. در لحظه ای به همان کوتاهی که عاشق شد چشمانش از حرکت ایستاد . قلبش از سینه اش راهی به بیرون می جست . دستانش بی حال شدند و شاخه گل در برابر کفشهایی آشنا بر زمین افتاد . خم شد ،‌شاخه گل را برداشت . ایستاد و بی اختیار لبخند زد و چیزی چون یک اسم از میان لبهایش خزید و بی صدا گذشت. چقدر دلش می خواست دستهای آن تصویر را ببوسد و لبهایش را چنان که صدای خراشیده شدن یک تکه کاغذ ،‌ به گوش نرسد. اشاره ای کرد و راه افتاد . آن وقت ،‌ آن روزهای خوب خاطره همیشه اینگونه اشاره می کرد و تو می توانستی لحظه ای بعد در کوچه پس کوچه های پشت بیمارستان دو دلداده را ببینی که دست در دست هم ره می پیمودند و حرفهای شاعرانه ... نه !‌حرفهای واقعی و عاشقانه می زدند.

به سوی کوچه می رفت . راه می رفت ؟ نه !‌ با هیجان می دوید انگار . فرصت نمی کرد حتی به پشت سرش نگاهی بیاندازد . داغ شده بود حس می کرد ذوب خواهد شد. در ذهنش مرور می کرد : مسواک زدم ؟‌آری !‌ پس نخواهد فهمید سیگار کشیده ام . یادم باشد دستانش را ببوسم . یادم نرود بگویم خیلی دوستش دارم. بگویم این چند روز را فراموش خواهم کرد . بگویم :‌ ... بغض بر گلویش چنگ می زد . تندتر قدم برداشت. بیمارستان را رد کرد و به داخل کوچه پیچید ،‌مثل همیشه تاریک بود و خلوت. بی اختیار لرزید ، عرق سردی بر پیشانی اش نشست . گویی فکری هراس انگیز از ذهنش گذشت. ایستاد. جرات نکرد پشت سرش را نگاه کند . دوباره به راه افتاد و در اولین تو رفتگی کوچه پیچید . بن بست انتظارهایش برای فشردن دستی،‌ دیدن نگاهی ،‌ تپش و باز هم تپش ...

ایستاده بود و سراپا می لرزید. صدای پایی  در کوچه پیچید . نزدیک ،‌ نزدیک تر و گذشت ...

شاخه گل را بوسید و آرام گفت :‌ باید منتظرش باشیم ،‌کمی صبر کن. او خواهد آمد. چقدر دلش می خواست کسی اینها را به خودش بگوید. دیگر صبرش تمام شده بود. در دل دعا میکرد . می ترسید . نسیم بی هنگامی وزیدن گرفت ،‌اما عطر او را بر دوش نداشت ...

چشمانش را گشود . در یک لحظه خود را در وسط کوچه یافت . به آن طرف ایستاده بود که او باید می آمد. کوچه تاریک بود و خلوت مثل همیشه و هیچ کس در کوچه نبود . شاخه گل در حسرت گرمی دستان او به خاک افتاد .

*

به خانه رسید . همانگونه بود که ترکش کرده بود . خالی ، با بخاری کوچک اتاقش با آن شعله ی آبی بی خیالش و او چه سردش بود .

 به خاطر آورد لحظه ای را که با تیغ روی مقوا قلبی می برید تا جعبه ای برای هدیه ی تولد او بسازد. نگاهی به تیغ کرده گفته بود :‌"‌ مردن چه ساده است " . بیشتر سردش شد. نگاهی به تیغ کرد و با گوشه روسری سپیدش آن را پاک کرد. به نظرش مردن ساده تر آمد و چشمانش را بست . تصویر از میان دستانش رها شد و بر زمین افتاد و لحظه ای بعد تمام آن در میان سرخی یک عشق محو شد جز لبهایش که لبخند نمی زد...‌

نظرات 31 + ارسال نظر
آتیش پاره دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:56 ق.ظ http://www.miss-atishpare.blogsky.com

قسمت اول متنو از ((امیدوارم خوشتون بیاد)) به ((مطمئنم خوشتون میاد)) تغییر بده!
حوض بی حوصله بی ‌ماهی خیلی ترکیب قشنگی بود...

مریم دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ق.ظ http://titanic.blogsky.com

سلام خوبی؟
مرسی خبر دادی
دارم می خونم
مطمئنم جالبه
بای

مهدی لقمانی@دفتر عشق دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:06 ق.ظ http://daftareshghe.blogsky.com/

سلام خوبی؟
زیبا بود
مرسی از حضور قشنگت
شاد باشی

یاسر دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:01 ب.ظ http://asemooni.blogsky.com

سلام آسمونی
خوبی؟

بعضی وقتا آدم از کارایی که در گذشته کرده شاخ درمیاره.
آخ
دلم زخم شد. یاد گذشته افتادم

ماهی تنها سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:16 ق.ظ http://onlyabadan.blogsky.com

سلام خوبی دوست عزیزم خیلی زیبا بود
ممنونم که خبرم می کنی

Farshid سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:58 ق.ظ http://farshidx.blogsky.com/

سلام به پری عزیز
نوشته ی بسیار زیبایی بود
امیدوارم همیشه پیروز و سربلند باشی
بدرود

گنجی چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام
خوب هستین؟
با روزگار چیکار میکنین؟
ایام بکامه؟
آرزومندم همواره موفق و شاد باشین؟
ایام بکام....
تا بعد..........

سلام
خوبم...
شکر...
تو چیکار می کنی ؟‌وبلاگتون رو بستید نمی تونم بیام حالی ازتون بپرسم...

کاظم چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:35 ب.ظ http://www.seeda.blogsky.com

سلام
نوشته خوب و قشنگی بود
مخصوصا وقتی بعد از خوندن جمله اول رو خوندن
۱۰ سال پیش نوشته شده
خوبه
ویرایشش نمی کنین ؟
یا اینکه تبدیل به یک داستان بلند بشه
البته تغییر لازمه
فکر کنم با یه کم تغییر داستان بلند خوبی بشه
راستی فضا سازی هاش هم خیلی خوب بود

مهدی لقمانی۞●(دفتر عشق)●۞ چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:09 ب.ظ http://daftareshghe.blogske.com

سلام
خوبی دوست عزیز؟

[قلب]دفتر عشق [قلب]

به روز شد.
منتظر حضور سبز شما هستم
پیروز باشید و پایدار.

[گل]
در حسرت پرواز، خیره به آسمان بی رنگ!
معنایی ندارد دیدن ، باید شنید!
[گل]

هادی شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:59 ق.ظ http://modern-talking.blogsky.com

سلام
ممنون به من سر زدی!
نوشته قشنگی بود و اینکه پس از ۱۰سال همچنان یادت بود فوق العاده بود.اما حیف پایانش غم انگیز بود.
شما می توانید با نام حرف تازه من رو لینک کنید.
من شما را با چه نامی لینک کنم؟

رعنا شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:42 ق.ظ http://fasle-eshgh.blogsky.com/

سلام عزیزم، نوشته ات خیلی عالی بود!
این روزا منم زیاد حال و هوای خوشی ندارم، مثل همه ایرانی های دیگه. بعضی وقتا از شدت غصه کم می مونه بترکم. اینقدر این وقایع روم تآثیر بد گذاشت که برای تمدید اعصاب یه مدت رفتم سفر. امروز برگشتم و توی اتاقم همون حس یه هفته پیش رو دارم.
پرم از افسوس نفس های به باد رفته ات!

هادی دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:03 ق.ظ http://modern-talking.blogsky.com

ولادت حضرت علی(ع) و روز پدر مبارک
من آپم بیا

وحید سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:06 ب.ظ http://www.arinoos.blogsky.com

سلام
خوبی؟
وقتی آدم در برابر شاهکارهای ادبی قرار می گیره پیش میاد که یه سوال تو ذهنش به وجود بیاد و اونم اینه که چقدر از این نوشته نشأت گرفته از شخصیت نویسنده و چقدر نشأت گرفته از تجربه ی نویسنده است.
گاه آدم احساس می کنه که داره خاطرات می خونه.
که اگر خاطرات کسی بدین تاریکی باشد جای تأسف که نه ولی خب آدم دلسرد می شه از نفس کشیدن توی این دنیا
راستی منم آپم
فعلا...

کاظم شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:28 ب.ظ http://seeda.blogsky.com

داستانت رو برای یکی ننویس
جوری بنویس که همه بخوننش
بعد می بینی که اونهم خوندتش !

یاسر جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:59 ق.ظ http://asemooni.blogsky.com

سلام آسمونی
کی گفته من نیستم؟ هستم. همیشه هستم. تو بخواه

وحید جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:15 ب.ظ http://www.arinoos.blogsky.com

سلام
خوبی؟
من با داستان عشق آپم
خیلی خوشحال می شم نظرت رو در موردش بدونم.
فعلا...

شاه غلام دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:57 ق.ظ http://gholamking.blogsky.com/http://

سلام پریا خانوم/ وب خیلی عشقولانه ای داری
اگه خواستی بهم سر بزن خوشحال میشم

هادی چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:44 ق.ظ http://modern-talking.blogsky.com

سلام دوست خوبـــــــم
من آپـــــــــــــــــــــــــم

نیلوفر کبود پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:08 ق.ظ http://nelofarekabood.persianblog.ir/

سلام
ببخشید جوابم کمی دیر شد.
تشکر فراوان از اینکه از زیبایی وبلاگم گفتید.
وبلاگ شما هم خوبه مخصوصا قسمت نظراتش که با مال من فرق داره.از نظر شکلکها.
داستانتان خیلی جذاب بود و خواندنی .
برایتان آرزوی موفقیت می کنم.

شاه غلام پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:12 ب.ظ http://gholamking.blogsky.com/

سلام /میتونم یه سوال خصوصی بپرسم؟

البته !‌
برام ایمیل بزنید .
p.salami@yahoo.com

مردآشوب حسن رفعت پور شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:39 ق.ظ http://www.mardashuob.blogfa.com

سلام دوست من
به روزم
با عرفان اسلامی
بیا به دیدنم [گل]

سلام دوست عزیز
متاسفانه وبلاگت باز نشد ...
لطفا چک کن که آدرس رو درست داده باشی ..
مرسی

ماهی تنها پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:54 ب.ظ http://onlyabadan.blogsky.com

سلام خوبی
کجایی نمی یای دیگه من منتظرتم پریا جون

وحید جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:23 ب.ظ http://www.arinoos.blogsky.com

سلام
خوبی؟
چرا آپ نمی کنی؟
من آپم.
فعلا...

وحید چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:04 ب.ظ http://www.arinoos.blogsky.com

سلام
خوبی؟
با دهمین سوال سخت آپم.
فعلا...

مریم پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:06 ق.ظ http://titanic.blogsky.com

سلام خوبی بلاخره اومدم
بیا پیشم تند و سریع یه خبرایی هست
زود بیا اونجا گفتم چرا نبودم

فرداد جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:29 ب.ظ http://iran-vatanam.blogfa.com

سلام
من به روزم
ممنون میشم از حضورت
پاینده ایران

فریده دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:32 ب.ظ http://sezavaree-eshgh.blogsky.com

سلام دوست عزیز. وبلاگ زیبایی دارید. با تبادل لینک موافقید؟ لطفآ خبرم کنید. اگه دوست دارید منو هم با عنوان
.: تنها عشق:. لینک کنید. ممنون.

ماهی تنها چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:18 ب.ظ http://onlyabadan.blogsky.com

سلام خوبی خواهر عزیزم
تو چرا دیگه چیزی نمی نویسی

بانو تمشکی پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:30 ب.ظ http://Tameshki.com


سام
شرمنده چند روزی نبودم.
در اسرع وقت جواب کامنت ها رو می دم.
[گل]

باران سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ب.ظ

من عاشق این جور متنها هستم ازاینکه اینطور عاشقانه مینویسی ممنون

شما لطف دارید...

یاران تنها سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ http://=

دوست داشتم متناتو بابت نوشته هات ممنون

قابلی نداشت ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد