دلتنگی ها

عاشقانه

دلتنگی ها

عاشقانه

دلتنگی


باز هجوم آورده دلتنگی؛
بشمار... به اندازه توست...
فاصله مان ...
هَرَس می‌کنم تنهایی را،‌ اما به دلتنگی می‌رسم...
به بی‌قراری لحظه‌ها...
... خسته‌ام ... خسته‌تر از آنم که تصور کنی... حتی تقلا نمی‌کنم...
می‌خندم؛ اشک را در پسِ لبخند پنهان می‌کنم... پشت تمام کلیشه‌ها پنهانم ...
دیگر حتی نمی‌دانم با کدام واژه بگویم که دلتنگم...
دلم تنگ می‌شود...
دلم می‌گیرد...
اما خسته از تقلایم...
خسته از جدال بودن و رفتن...
خسته از اعتراف مقدس دوست داشتن و انکار دوست داشته شدن...
کم‌کم فراموش می‌شوم...
کم‌کم از یاد می‌برم که هستم یا باید باشم ...
اجباری برای بودن نیست...
عاشقانه دوست بدار تا عاقلانه طرد شوی... این است منطق مُشمَئِز کنندهء نبودنی که هیچ بودنی جبرانش نمی‌کند...
این است تداعی‌گر حماقت عظیم خواستن...
حرف‌های ناگفته حنجره‌ام با پُکِ عمیق بر حلقه دود می‌نشیند و بالا می‌رود...
قدم به قدم، زیر باران...
کوچه‌های منجمد و تاریک شهر را به زانو در آورده‌ام؛
تمام خیابان‌ها را به قدم‌هایم بدهکارم...
تمام پارک‌های شهر را می‌گردم تا خودِ از من بیرون زده را بیابم به سُلابه کِشم ...
کنار فوارهء انسانیت بُق
کرده احساسم...
هَرَس می‌کنم دلتنگی را اما با بی‌قرای لحظه‌ها چه کنم؟

http://afkhamsadat.blogfa.com/