خاطرت آید که آن شب از جنگلها گذشتیم
بر تن سبز درختان یادگاری می نوشتیم
با من اندوه جدائی نمیدانی چه ها کرد
نفرین به دست سرنوشت تو را از من جدا کرد
بی تو برروی لبانم بوسه پژمرده گشته
بی تو از این زندگانی قلبم آزرده گشته
بی تو ای دنیای شادی دلم دریای درد است
چون کبوترهای غمگین نگاهم مات و سرد است
ای دلت دریاچه نور گر دلم را شکستی
خاطراتم را بیاد ار هر جا بی من نشستی
نه هرچی فکر می کنم یادم نمیاد
سلام دوست خوبم . شعرت عالی بود . ممنون واسه مطالب جدیدت . به وب ما هم سری بزن



اینجا هر روز داره زیباتر میشه
حیف که نیستم دیگه
خاطره ها عشق را می سازند و
عشق خاطره ها را .
دلتنگ می شوی از لحظاتی که عشق بیقرار است از سردی آدمیان و بوسه می دهی تک لحظه ای که بوی عشق نشانش دارد.
هرچه گفته شد بهانه ای ست از دلتنگی شب و دعوت از آن که سری به صفحه دلتنگی ما زده ودل نوشته ای از خود بکاری...