شعر تا اوجگاه گلویم بالا می آید
و در نفرین یک بغض بی انتها گیر می کند
آخر ، می خواهم اینبار غم را ترانه سازم...
یادم هست در تاریک روشن قلبم پا گذاشتی
و فانوسی به دیوار بی کسی هایم آویختی
نور در من جاری گشت
شادی بود و ترانه های عاشقی
ومن اما طعم تلخ جدایی را در نوش بوسه هایت می چشیدم
کاش می دانستی تا چه پایه انتظار کشیدم
تا دوباره در آغوشت بوزم
اما آغوشت ... سهم من نبود!
*
بهانه می جستی برای رفتن ، می دانم
فانوسم دیر زمانی بود بی فروغ سایه ی تنهایی بر سرم می آویخت
و من از تو پر بودم
و تو از من دور....
می دونی ؟ همیشه دلم می خواست اولین نظر رو تو بدی ... اما حتی آخرین نظر هم مال تو نبود.
من تنها هستم ، تنهای تنها ....
شاید فقط تنهایی مرا بفهمد .... شاید تنهایی بتواند
داغ تنهایی را در من آرام کند!
این دو زانوی من،
که هرگز مرا تنها نگذاشتند ،
اکنون خسته اند ، حس رفتن ندارند ،
می خواهند در آغوش من بمانند....
تنهایی تنها کسی بود که من می توانستم
برای او آرام آرام اشک بریزم .....
وآنگاه
آرام و بی صدا زانوهایم در آغوش من به خواب می رفتند
و من در آغوش سرد تنهایی.
تنهایی با همه رفافتش،
تک تک رویاهای مرا سوزاند،
رویای عشق را .... رویای فردا را....
اکنون من تنها هستم
سلام آسمونی
چی شده؟ چرا آسمون ابری شده؟ یکی به من بگه اینجا چه خبره...؟
آهای صاحب خونه!
می دونستی همه یک پنجره دارن؟
اما ممکنه این پنجره روی دیوار اتاق نباشه ها...
آهای آسمونی
تو حق نداری..........
حق نداری .......
.
.
.
.
ممنون خیلیییییییییییییییی خوب بود