دلتنگی ها

عاشقانه

دلتنگی ها

عاشقانه

لحظه ی دیدار

خواب دیدم شاید
لحظه ی دیدار تو را
نور می تابید
عشق می خندید
لب من روی لبت می رقصید
دست من دست تو را می نوشید
پیچک باغ حسودی کرد به ما
شاخه را تنگ در آغوش کشید
فاصله مرد در آن لحظه ی هم آغوشی ما
اشک لرزید و فرو افتاد
و من اندوه نگاهم
همه از آن بود
که تو خواهی رفت
که چه دیر آمده ای
لب من شاخه ای از
بوسه ی لبهایت چید
عشق آتش شد
همه تن را در داغی خود پیچید
و من آن لحظه
همان لحظه
دلم خواست بمیرم
تا دگر بار نبینم که چه دورم از تو
من همان لحظه دلم خواست بمانم
افسوس که شب شد
و من از خواب پریدم

فقط ۱۰ سال

کاش روزی چشم میگشودم ، می دیدم ۱۰ سال به عقب بازگشته ام

دخترکی جوان با تبسمی فریبنده و چشمانی دلربا

آن روزها عاشق شدن ساده تر بود . . .

می دیدم عاشقت شده ام ،‌ می دیدم عاشقم شده ای

می دیدم آنقدر رهایم که باد مرا با خود می برد به خیالات دور

تا دور دست باغ های سبز سروآگین

تا آنجا که بهار به شوق ما شکوفا می شود

پرنده به شوق ما آواز می خواند

و من فقط تو را می خوانم و تو فقط مرا می خواهی

تو بگو

چه بهایی باید داد

تا بتوان ۱۰ سال ، فقط ۱۰ سال به عقب بازگشت ...

نوشته های ناشناس

نمی دونم نویسنده ی این نوشته کیه !!‌؟

شاید  یه هم غم باشه شاید هم یه رغیب باشه  ؟؟؟؟

اما هر چیه قشنگ ... خیلی قشنگ .

 تو
به سادگی می گذری
همان طور که من گذشتم
از همه دار و ندارم
از خوشی هایم
واز تمام چیزهایم
برای تو
تو
به سادگی می گذری
از من . . .  
    

امروز شکستم

امروز شاخه نو رس عشقم

در هجوم بادهای وحشی حقیقت شکست ....

بغض امانم نمی دهد

تمام شعرم را امروز گریه کردم

باور کن نمی شود اشک را نوشت وگرنه می نوشتم که چه سخت است

تحمل چنین باری برای قلبی که تازه معنای عشق را فهمیده است

تو برو

اشکهایم  بدرقه راهت باد .

چشم به راهت می مانم

باد را در آغوش می فشارم

و معصومیت قاصدک را می بویم

تا شاید عطر پیراهن تو را به همراه داشته باشند

از هر کبوتری که از فراز بام خانه مان می گذرد می پرسم

سلامی برای من نداری ؟‌

....

باد از آغوشم می گریزد و

قاصدک را از مشتم می رباید

کبوتر بی خیال می گذرد

و من

در کوچه باغ تنهاییم چشم به راهت می مانم ...

روز دیدار

یادم هست !‌

آن روز خورشید میل رفتن نداشت و بهار پر بود از شوق بوسیدن گل

در دور دست شقایقی گلبرگهایش را به دست باد می سپرد

تکه قلبی در مشت پای در راه نهادم ،‌

ناگهان باد وزید

گرمی آغوشی ، موج یک دیدار ، نرمی یک بوسه شاید در وجودم پیچید

و من آن آینه دیدم

که تو آن معجزه ی سبز زمینی که رسولان عشق بشارت دادند

گم شدم گویی

در پیچش باد  ،‌ در بهشتی دور  

مشتم را گشودم

خالی بود ...

 

روز بد

امروز روز خوبی نیست ... آنقدر خوب نیست که بادبادکی با گوشواره های آویزان رنگارنگش نمی تواند نگاهم را بدزدد .

نه خوب نیست ،‌ هیچ خوب نیست .

شاید آنقدر بد است که می خواهم جای آن پرنده باشم که از شرق تا غرب را پرواز کرد تا تنها پیام آور بهار باشد ...

اما از بخت بدش آن سال بهار شوق آمدن نداشت .

کاش فردا روز خوبی باشد پر از همهمه ی بادهایی که بوی باران می دهند .... می خواهم ببارم ،‌ بغض  مجالم نمی دهد .

بهار ِ من فردا چشم به راهت هستم ....

 

نامه های او ... (۲)

امروز خیلی دل تنگ فرشتم ... دو روزه که ازش خبر ندارم ... می خوام بنویسم ... از عشق ... از فرشته ... از خودم ...

از اون روزی که سر کوچه وای میستاد تا دختر مردم رو دید بزنه تا الان شاید یه چیزی حدود 10 سال بگذره ... اون همیشه دنبال یه چیز گم شده توزندگیش میگشت ... یه چیزی که باید پیداش می کرد .. یه چیزی که به اون بیشتر از هر چیز دیگه ای احتیاج داشت ...  پسرک خیلی خجالتی بود ... تو این 10 سال نتونسته بود اون چیز روپیدا کنه ... شایدم به خاطر دل بزرگش بود که این عشق های زمینی رو قبول نداشت ....   تا حالا ضربان قلبش اینقدر بالا نرفته بود و این حس قشنگ رو تجربه نکرده بود ...  تا حالا هیچ چیز نتونسته بود اونو اینطور به سمت خودش بکشه ... شاید از شانسش بود ولی عاشق یه فرشته ممنوعه شده بود ... نه می تونشت اونو واسه خودش داشته باشه و نه اینکه به بالا سفر کنه و هر روز فرشته رو ببینه ... فقط خوشحال بود که می دونست اون فرشته هم دوستش داره و همین براش بس بود ... گاهی با خودش فکر می کرد کاش فرشته مال من بود و گاهی هم جواب خودشو می داد که اگر مال من بود دیگه فرشته نبود و مثل بقیه عشق ها می شد  .  پسر خوب می دونست که هر چیز که فرشته بگه درسته و فرشته هیچ وقت اشتباه نمی کنه ...    باورتون نمی شه ولی عشقی که فقط به خاطر عشق باشه تو فیلمها هم پیدا نمیشه ... عشقی که می دونی در آخرش وصال نیست ... عشقی که می دونی بین انسانها دست نیافتنیه ... عشقی که فکر کردن به آخرش دیوونت می کنه ........ همین عاشقی براش بس بود و نمی خواست این حس قشنگ رو از دست بده ...    نه اون از فرشته چشم داشتی داشت و نه فرشته از اون .... این یعنی عشق واقعی /////    هفت منزل عشق عطار  //////        فقط همدیگرو دوست داشتن و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردند ....  حالا همه زندگی پسره عشقشه و عطار هم بهش حسودی می کنه ... همه دنیا به پسره حسودی می کنن ...    

نامه های او ...(۱)

همیشه خسته ام

از دوریت ، از اینکه دستم تو دستت نیست ،‌از اینکه نمی تونم داشته باشمت .

به آرزوهام که بی تو هیچند فکر می کنم و به ساعتی که باهات بودم . به خنده هات ،‌به لحظه ی دوباره دیدنت ، به همه ی اون چیزهایی که با تو زندگی من می شن . تو خواب و تو بیداری تو رو کنارم احساس می کنم و با یادت چشمام رو می بندم و باز می کنم و به امید فردا که دوباره ببینمت زنده ام . ..

تو گل سرخ منی

تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست

                    حمید مصدق

تقدیم به تو که تنها گل سرخ منی