دلتنگی ها

عاشقانه

دلتنگی ها

عاشقانه

دل نامه

 

امشب می خواستم در تلالو لبخنده های ماه با یاد لبخند چشمانت دلتنگی هایم را بسرایم اما ... باز عبارتی برای دل نامه هایم نیافتم ....

اکنون من نیستم که می نویسم ، ‌این سرانگشتان سر مست منند که دارند دیوانگی های مرا روی کاغذ می رقصند .

صدایم را می شنوی ؟

آری منم ...

همان فرشته ی ممنوعه ی بی تاب که بالهایش در آتش التهاب دیدارت می سوزند .

می دانم که دیر آمده ای ،‌می دانم که زود رفته ام

می دانم که قرن ها با تو فاصله دارم ،‌اما تنها به شوق روزی که بر کویر وجودم بباری قلبم را نوید باران می دهم .

اکنون می خواهم نامت را در تمام لحظه لحظه های وجودم جاری کنم .

می خواهم شعرم سرشار گردد از عطر گیج آغوشت در نیمه تاریک عصری بهاری

و من سر مست گردم از لرزشی غریب در سینه ام

چه کردی با من ؟

چه کردی که چنین به سادگی لب به اعتراف می گشایم و آن جمله ی نا ممکن را با تو می گویم .

راستی را خبر داری ؟

چند روزی است کبوتری در قلبم خانه کرده است ...

جنون ...

نمی دانم کی آمدی و چرا ؟
اما چه بی پروا در جنونی آشفته گرفتارم کردی
و من افتادم در رنگ آرام سبزای چشمانت
کسی دستهایت را ریخت در لرزش دستانم
و من عاشق گشتم

حالا ببین!
دارد قد می کشد چیزی در قلبم
بلند ؛ تا آسمان ؛ ‌بالاتر شاید
تو می خندی
و تنم پر می شود از عطر بهار
می خندم
و عشق در بازوان من جاری می گردد.

با من بمان

چشمانم را می بندم و در تاریکی نگاهم سبزای نگاهت جاری می شود . بی هیچ امیدی فریاد می زنم با من بمان - مرا ببر - مرا بگیر ... تا ابد - تا اوج - در آغوش ...