دلتنگی ها

عاشقانه

دلتنگی ها

عاشقانه

کاش ...

((امروز همه ما جمع ایم : من و تنهایی و بیقراری روزهای بی تو... من و ثانیه های ناصبوری که آرام آرام نا آرامتر می شوند اشتیاق آمدنت را... ))

آشنای قدیمی ، امروز روز تولد دلتنگی های من است . چه می گویم ؟ تولد ؟‌ دلتنگی نام دیگر من است  . دلتنگی ۳۰ سال پیش با من زاده شد. ما همه با هم قد می کشیم  : من ، دلتنگی و عشق ...

دیشب پرده ی اتاق در صدای گریه هایم می رقصید و نسیم  عطر پیراهن تو را با خود داشت  و من لبخنده های ناب تو را در بوی رازقی های باغچه ی کوچکمان می جستم و تو را نفس می کشیدم .  

کاش سرنوشتِ عشق ِ پاک من این نبود . کاش سرنوشت من و تو ، ما می شد . افسوس...

 

زود برگرد ...

شب مهتاب

مهتاب از پنجره ی باز اتاق سرک کشید . قطره اشکی روی گونه ی دخترک درخشید و فرو افتاد . تنهایی فضای مبهم اتاق را پر کرده بود. بازوانش را گشود و خاطره ای دور از او را آرام در آغوش کشید. به او اندیشید ، به زیبایی چشمهای نیمه بازش در یک بوسه ی طولانی ، آغوشش خالی بود و ستاره باران شد شب.

دخترک خوب می دانست تنهاییش پایانی ندارد !

مهتاب تاب نیاورد پرده ای از ابر بر چهره کشید و آسمان بارید . اما خدا همان نزدیکی بود .

نسیم عطر آگین بهاری وزید و عطر آشنای او را در فضا پر کرد . سایه ای پشت در قد کشید . کسی آرام گفت :‌عشق جاریست . هیچ مرزی برای عشق ورزیدن نیست .

دخترک خیره در چشمان نیمه باز او در رویای شبی مهتابی گم شد .

 

گوش به زنگ

می ترسم از صدا که صدا عاشقت شود

این سوت کوچه گرد رها عاشقت شود

گفتم به باد بگویم تو را ...نه...ترسیدم

این گرد باد  سر به هوا عاشقت شود

پوشیده ای سفید،کجا سبز من؟ نکند

نار و ترنج باغ صفا عاشقت شود

بگذار دل به دل غنچه ها ولی نگذار

پروانه های خانه ما عاشقت شود

بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست

می ترسم آن بلند بالا عاشقت شود

مال منی تو،چنان مال من که می ترسم

حتی خدا نکرده خدا عاشقت شود

خورشید قصه ی مادر بزرگ یادت هست؟

خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت شود

وقتی نشسته اینهمه خاک به پای غمت

باز این گدای بی سر و پا عاشقت شود؟

عمری است گوش به زنگم، چرا؟...که نگذارم

حتی درنگ ثانیه ها عاشقت شود

 

این شعر اوست،خود او،بعمد نا موزون

تا تو ،توی مخاطب او عاشقش نشوی

 

شاعر :‌محمد حسین بهرامیان

غزل دلتنگی

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

 با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

 اندوه من انبوه تر از دامن الوند

بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است

 تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

 ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش

تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم

کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

زنده یاد قیصر امین پور

دلتنگم

چه دلتنگم برای لحظه های با تو بودن

چه دلتنگم برای آرامش خوابی در هم آغوشی رویا

چه دلتنگم برای نفس های گرم عطر آگینت

دلتنگم آری !‌دلتنگ ...

برای چیدن گل های سرخ بوسه از داغی لبانت

برای سبزی بی انتهای چشمانت

برای بوسه هایت

برای بوسه هایت

...

یک جمله ی زیبا

لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم غافل از آن که لحظه ها همان خوشبختی بودند  . (علی شریعتی)

دوباره سلام

سلام دوستان عزیز

چند روزی که نبودم حسابی دلم براتون تنگ شده بود ...

۲ هفته رفته بودم ماموریت . جاتون خالی !‌

 

اجازه هست ؟

 

اجازه هست عشق تو رو تو کــوچه ها داد بزنـم؟

رو پشت بـــوم خــونــــه ها اســـمتو فریادبزنم؟

اجازه هست مــردم شهر، قــصه مـــا رو بـــدونن؟

اســم منو ، عشق تو رو ، تــــوی کتــــابا بخونن؟

اجــازه هست که قلبمو بــــرات چـراغونی کـــنم؟

پــیش نگـــاه عاشقت، چشمامو قربونی کنـــم؟

اجــازه می دی تا ابد ســر بذارم رو شــونه هات؟

روزی هزارو صد دفه ، بگــم که مــی میرم بـــرات؟

اجازه می دی که بگــم حــرف تـــرانــه هام تویی

 دلیـــــل زنــــده بــــودنم، درد بـــهانه هام تـــویی؟

اجازه هست پنـاه من گرمـی آغوشـت بشـه ؟

 هر اسمی جزاسـم خودم،دیگه فراموشت بشه؟

 

نویسنده :؟

لحظه ی دیدار

خواب دیدم شاید
لحظه ی دیدار تو را
نور می تابید
عشق می خندید
لب من روی لبت می رقصید
دست من دست تو را می نوشید
پیچک باغ حسودی کرد به ما
شاخه را تنگ در آغوش کشید
فاصله مرد در آن لحظه ی هم آغوشی ما
اشک لرزید و فرو افتاد
و من اندوه نگاهم
همه از آن بود
که تو خواهی رفت
که چه دیر آمده ای
لب من شاخه ای از
بوسه ی لبهایت چید
عشق آتش شد
همه تن را در داغی خود پیچید
و من آن لحظه
همان لحظه
دلم خواست بمیرم
تا دگر بار نبینم که چه دورم از تو
من همان لحظه دلم خواست بمانم
افسوس که شب شد
و من از خواب پریدم

فقط ۱۰ سال

کاش روزی چشم میگشودم ، می دیدم ۱۰ سال به عقب بازگشته ام

دخترکی جوان با تبسمی فریبنده و چشمانی دلربا

آن روزها عاشق شدن ساده تر بود . . .

می دیدم عاشقت شده ام ،‌ می دیدم عاشقم شده ای

می دیدم آنقدر رهایم که باد مرا با خود می برد به خیالات دور

تا دور دست باغ های سبز سروآگین

تا آنجا که بهار به شوق ما شکوفا می شود

پرنده به شوق ما آواز می خواند

و من فقط تو را می خوانم و تو فقط مرا می خواهی

تو بگو

چه بهایی باید داد

تا بتوان ۱۰ سال ، فقط ۱۰ سال به عقب بازگشت ...